|
|
نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390
بازدید : 1951
نویسنده : امير محمدي
|
|
روزي فردي به آرايشگاه رفت تا موهاي خود را مرتب كند. هنگامي كه نوبت به او رسيد روي صندلي، مقابل آينه نشست، آرايشگر كار خود را آغاز كرد و طبق معمول سر صحبت بين آرايشگر و مشتري باز شد و از هر دري سخني گفته شد تا اينكه كار به اعتقاد به خدا و دين و مذهب كشيد.
در اين هنگام آرايشگر گفت راستش من كه به خدا اعتقادي ندارم، چون اگر آن طور كه بعضيها ميگويند خدايي مهربان و حكيم و عادل بر اين جهان حكومت ميكرد، اين همه فقر و گرسنگي و بيماري، و ظلم و گرفتاري وجود نميداشت.
مشتري كه مردي معتقد و ديندار بود از پاسخ درماند و سكوت اختيار كرد و تا آخر سخني نگفت.
در پايان كار وقتي ميخواست از آرايشگاه خارج شود ناگهان در آن سوي خيابان چشمش به مردي با موهاي ژوليده و ريشي نامرتب افتاد، ناگهان فكري به ذهنش خطور كرد، به داخل برگشت و به آرايشگر گفت: ببخشيد ميتوانم سؤالي از شما بپرسم؟
آرايشگر گفت: بله، بفرماييد!
[colo=#0000CDr]و مشتري پرسيد: به نظر شما در اين شهر اصلاً آرايشگاهي وجود دارد؟![/color]
مرد آرايشگر با تعجب نگاهي به مشتري انداخت و گفت پس ميفرماييد اينجا كجاست؟!!! مگر آرايشگاه نيست؟!!!
مشتري گفت: اگر اين طور است پس آن مرد كه آن طرف خيابان نشسته چرا سر و وضع چنين ژوليدهاي دارد؟
آرايشگر از پشت پنجره نگاهي به آن سوي خيابان انداخت و سپس با نگاهي عاقل اندر سفيه و با لحني حق بهجانب به مشتري گفت: اين ديگر چه حرفي است؟!!! هر آدم عاقلي اين را ميفهمد كه وضع آشفتهي آن مرد دليلي بر نبود آرايشگاه، نميشود، مشكل در اينجاست كه او به آرايشگاه مراجعه نكرده است!
آن وقت مرد مشتري گفت: پس اگر مردم هم گرفتارند، اگر فقر و گرسنگي، و ظلم و بيماري هست، معنايش اين نيست كه خدايي وجود ندارد، بلكه وجود همهي اين مشكلات به اين دليل است كه مردم از خداوند غافل شدهاند و براي حل معضلاتشان به او مراجعه نميكنند!
|
|
|